همه چیز از یک آموزشگاه کنکور کوچک در شهرمان شروع شد. روزهایی که با انرژی و امید به دانشآموزانم درس میدادم، غرق در این باور که موفقیت یعنی کسب رتبههای برتر و قبولی در بهترین دانشگاهها. شاگردانم یکی پس از دیگری به بهترین نتایج دست مییافتند، اما در پس این موفقیتها، حسی عجیب در وجودم ریشه دوانده بود.
هر چه بیشتر به دیگران راه موفقیت را نشان میدادم، بیشتر خودم در تاریکی مسیر گم میشدم. سوالی که شبها خواب از چشمانم میربود این بود: "چگونه میتوانم مسیری را به دیگران نشان دهم که خود در آن سرگردانم؟"
تضاد درونی
در اوج موفقیت بیرونی، با پوچی عمیق درونی روبرو بودم. موفقیت شاگردانم مرا خوشحال میکرد، اما وجودم فریاد میزد که چیزی اساسی گم شده است.